در زندگی منتظر هیچکس نباش
در زندگی منتظر هیچکس نباش داستانی از زندگی خودم!
با عرض سلام خدمت شما مخاطب عزیز و ممنون از شما که مقاله ی در زندگی منتظر هیچ کس نباش را از سایت تفکر نوین را می خوانید با بنده تا آخر این مقاله همراه باشید .بریم سراغ داستان زندگی از خودم
داستان زندگی…داستان بر میگردد به سال ۹۵ یعنی زمانی که ۴ الی ۵ ماه بود سرباز شده بودم ،به خاطر اینکه روزی بود که خیلی سختی کشیدم هنوز کل آن روز را یادم است انسان هیچ موقع سختی هایی که کشیده را فراموش نمیکنه چون آن سختی ها درس بزرگی را به آدم می دهند..
من در شهر اراک زندگی می کنم. ۲۵ بهمن سال ۹۵ بود، که روز قبل برف خیلی شدیدی شروع به باریدن کرده بود و تا روز ۲۵ ام هم ادامه داشت،ارتفاع برف چیزی به حدود ۳۰ الی ۴۰ سانت رسیده بود.
پادگانی که در آن خدمت می کردم با شهر حدود ۳۰ کیلومتر فاصله داشت و من هر روز این مسافت را طی کرده و به پادگان میرفتم.در جاده ای که همیشه تصادفات زیادی در آن رخ می داد. در آن پادگان ماهی ۲ شب باید به عنوان پاسبخش در پادگان می ماندم ،از شانس من یکی از آن روزها ۲۵ بهمن شده بود که آنقدر برف آمده بود که اصلا نمی شد به سمت پادگان رفت.
استرس رفتن در مواقع معمولی زاید بود حالا برف هم آمده بود و استرس چند برابر شده بود.صبح آن روز فهمیدم پادگان تعطیل شده و کسی به آن جا نمی رود و فقط کسانی که شیفت هستند باید به پادگان بروند.و دقیقا این اتفاق باید روزی بیافتد که من در پادگان باید بمانم حتما حکمتی داشه و ناشکر نبودم.
ساعت ۲ ظهر باید خودم را معرفی به پادگان می کردم.ساعت ۱۲ ظهر بود راه افتادم به سمت پادگان برف همچنان با سرعت می بارید تقربیا تمام راه ها بسته شده بود و اگر راهی باز بود عبور و مرور به کندی انجام می شد . یک حرفی که همیشه در مغز من نقش بسته آن جا به کمک من آمد اینکه از شما حرکت از خدا برکت.
چند دقیقه وایسادم و سوار یک ماشین نیسان شدم و من را تا خروجی شهر برد و از آنجا بعد از چند دقیقه ایستادنبا یک تاکسی تا سر جاده پادگان رفتم.اما یک مشکل بزرگ در این جا بود. اینکه تا پادگان حدود ۷ الی ۸ کیلومتر راه بود،و هیچ ماشینی هم به سمت پادگان نمی رفت.و من سر یک دو راهی قرار گرفته بودم یا بیاستیم و منتظر بمانم که کسی بیاد و من را تا پادگان ببرد یا اینکه پیاده به سمت پادگان بروم.
با خودم گفتم بایستم و منتظر بمونم تا شاید ماشینی آمد من هم با آن رفتم اما با خودم گفتم که راه میافتم به سمت پادگان هر موقع ماشینی آمد سوار آن می شوم.تا چشم کار می کرد سفیدی برف بود و خبری از هیچ انسانی نبود.
انسان به هر چیزی که فکر کند به آن ارتعاش می فرستد و به خودش جذب میکند.بعدا که این قضیه را برای دیگران تعریف کردم همه می گفتند خوب گرگ بهت حمله نکرده است،اما به تنها چیزی که من آن لحظه فکر نمی کردم گرگ بود.این نوع تفکر ماست که چیز های مختلفی را به سمت ما می کشاند.
بخاطر اینکه محل پادگان ما از یک طرف به کوه متصل بود ممکن بود حتی گرگ هم در این جاده باشد.اما یاد گرفته بودم به این چنین افکار فکر نکنم بعد از حدود ۱.۳۰ ساعت پیاده روی به پادگان رسیدم جالب بود هیچ ماشینی طی این مدت از این جاده عبور نکرد یعنی اگر من منتظر می ماندم هیچ موقع به پادگان در آن روز نمی رسیدم.
در اینجا نتیجه می گییم منتظر نمانیم که کسی ز راه برسد و ما همراه آن بشویم.انسان خود مختار است و خودش می تواند هر کاری را انجام دهد.شما برای انجام هر کاری اقدام کنید خواهید دید که نتیجه می گیرید. این داستان یکی از داستان زندگی من است
من از کودکی یاد گرفتم به تنهایی زندگی کنم و به تنهایی کار های خود را انجام دهم،خیلی وقت ها متکی و وابسته بودن به افراد دیگر می تواند خسارات جبران ناپذیری را به بار بیاورد.خود انسان باید کارهایی که لازم است را انجام دهد.
چون یک روز می رسد که دیگران نیستن آن موقع می خواهیم چه کاری انجام دهیم؟به چه شکل راه خودمان را پیدا کنیم.اگر تمایل دارید که در مورد تنهایی زندگی کردن یعنی خود سازی خود اطلاعات بیشتری کسب کنید می توانید مقاله زیر را بخوانید و یا محصول زیر را تهیه کنید.
گام های لذت بردن از تنهایی
محصول تنهایی روی پاهات وایسا
انسان های زیادی دیدم که همیشه منتظر کسی هستن که برای آن ها کاری انجام دهند،اما این موضوع اشتباه خیلی بزرگی است.این انسان ها حرفشان این است،در این مملکت کار نیست،همه جا شده پارتی و منم باید پارتی گیر بیاورم.
و باورش شده این که بدون پارتی دیگر نمی شود کاری را انجام داد.یک لحظه با خودتان مرور کنید آیا واقعا به این شکل است؟خب نمی توان گفت نه نیست بلاخره درصدی از آدم ها با کمک پارتی به سر کار میروند اما درصدی از آدم ها هم هستند که با تلاش خود به سر کار می روند.
خیلی از آدم ها فکر می کنند اکنون زمان قدیم هستش که کارخانه جات نیروی زیادی می خواستن و بدون هیچ مهارتی..اکنون انسانی اگر مهارتی را نیاموزد و بلد نباشد هیچ موقع نمی توانند به چیزی که دوست دارند برسد.
من با این فردی که گفت پارتی لازم است گفتم چه مهارتی را بلد هستی،تقریبا هیچ مهارتی را بلد نبود،البته مهارت غر زدن را خوب بلد بود.خب انسان با غر زدن و منتظر ماندن به هیچ دستاوردی مطمئنا نمی رسد.من هم می توانستم مثل خیلی از آدمها بگم که نباید برف بیاد،این چه شانسی هستش که من دارم و از این قبیل حرفا.اما به جای این کارها راه خودم را پیش گرفتم و به سمت هدفی که آن روز داشتم حرکت کردم.
با خودتان مرور کنید و ببینید روی چه چیزی تمرکز کردید!روی حاشیه ها یا روی هدف خود،هر چه قدر به حاشیه ها توجه بیشتری کنید از هدف خود دور تر می شوید.در جاده ای که شما را به سمت هدف شما می رساند با سرعت حرکت کنید و اجازه ندهید که هیچ اتفاق یا حاشیه شما را از مسیر هدفتان دور کند.
از داستان زندگی اول چه درسی می توان گرفت اینکه در زندگی منتظر نباید بود کسی دست ما را بگیرد و کمکت ما کند. خود انسان باید اقدام کند و به سمت هدفش برود شاید دیرتر برسد اما رسیدن حتمی است چون یکی از راه های هم رسیدن به هدف متکی نبودن به دیگران است. این بود یکی از داستان زندگی خود موفق و پیروز باشید.
راستی دوست عزیز من اگر به دنبال مطالب به روز و کسب حال خوب هستی حتما اینستاگرام بنده را دنبال کن تا بتوانی کلی مطلب خوب دیگر هم داشته باشی!فقط کافیه روی لوگو اینستاگرام کلیک کنی!
از اینکه وقت ارزشمند خود را برای خواندن این مقاله قرار دادید از شما ممنونم،شاد باشید.
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
واقعا از خواندن مقاله نه تنها لذت بردم بلکه درس بزرگی گرفتم _تلاش شما ستودنی هست استاد .
درود بر شما